بالاخره اومدی ...
اومدی باز اومدی پا روی چشمام بزاری
اسمت رو تو دفتر امروز و فردام بزاری
اومدی خوردی قسم که تا ابد مال منی
دیگه هرگز نمیاد روزی که تنهام بزاری ......
بالاخره اومدی عشقم .... و تو را حس کردم نه تنها با دستانم بلکه با همه وجودم ...
ای کاش زمان از حرکت باز می ایستاد و من و تو در آغوش هم میماندیم برای همیشه ....
لحظه های با تو بودن زیباترین لحظه های عمرم شد
لحظه هایی که دیر می آیند و زود تمام میشوند
گرمی دستات رو تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمیکنم
نگاه عاشقت رو تو خاطرم سپردم و منتظر نگاهتم دوباره که برگردی و دیگه نگاهت رو هیچ وقت ازم دریغ نکنی
ببین من هنوزم باور ندارم که کنارتم و تو با منی
چشامو میبستم و سرمو میزاشتم رو شونت و به حرفات گوش میدادم تا صدات تو قلبم بمونه همیشه
و بدون که این عشق عشق من و تو پاک میمونه واسه همیشه
و اما لحظه های بی تو بودن از راه رسید ....
لحظه خداحافظی دستامو فشردی و عاشقانه مرا بوسیدی و سفارش کردی مواظب عشقت باشم و گفتی اگه دورم و نیستم ولی به یادتم همیشه و رفتی .....
من ماندم با یک دنیا تنهایی
رفتی و از دور دست تکون دادی و اشکامو ندیدی ...
حالا میگم که عاشقتم تا ابد دوباره برگرد ...و بدون که قلبم فقط برای تو میزنه همین و بس ....
عشق چیزعجیبی نیست عزیزدلم همین است که تودلت بگیرد و من نفسم
دنبال کسی هستم که وقتی بگم میخوام برم بهم بگه "صبرکن،تنها نرو منم باهات میام!"
گفته بودی یا"تو"یا"هیچکس"
ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم که این روزها "هیچکس" هم برای خودش کسی است کسی حتی مهم ترازمن....
درد و دل که میکنی ضعف هایت،دردهایت رامیگذاری توی سینی و تعارف میکنی تا هرکدامشان راکه میخواهند بردارند،تیز کنند،تیغ کنند و بکشند بر روحت...
این هم از یک عمر مستی کردنم
سالها شبنم پرستی کردنم
ای دلم زهرجدایی رابخور
چوب عمری باوفایی رابخور
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت
خنده ای برخاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنی ست
من که گفتم این پرستو رفتنی ست
آه عجب کاری بدستم دل هم شکست و هم شکستم داد دل
گاهى گمان نمیکنى ولى میشود،گاهى نمیشود که نمیشود،گاهى هزار دوره دعا بى اجابت است،گاهى نگفته قرعه بنام تو میشود،گاهى گداى گدایی بخت با تو نیست،گاهى تمام شهر گداى تو میشود
مهربانیت ازدور چه نزدیك است
حس میكنم جغرافیا،دروغ محض تاریخ است...
ما در قبیله مان پیغام دوستیمان را با دود به هم میرسانیم!
نمیدانم آنسو تكه چوبى براى تو هست یانه؟
من اینجا جنگلى را به آتش كشیده ام!
وقتی به زندگیم نگاه میکنم میبینم خدا دقیقأ همون جایی دستمو گرفته که میتونسته مچمو بگیره
ازپاسخ من معلمان آشفتند
وز حنجره شان هرچه درآمد گفتند
امابه خدا هنوزهم معتقدم
ازجاذبه ی "تو" سیبها می افتند....
روزگار را می بینی؟
امروز دل خوش می كنی به حضور عشقی ناگهانی
فردا ناخوشی به رفتن ناگهانی عشقی....
نظرات شما عزیزان:
زهره
ساعت13:48---16 ارديبهشت 1391
سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد
تندیس زیبایی نمی شود از زخم تیشه خسته نشو که وجودت شایسته تندیس است
سلام وبلاگت عالیه خوشحال شدم از وبلاگم دیدن کردی و باعث شد از وبلاگت دیدن کنم اگر مایل به تبادل لینک هستی خبرم کن
|